براي دلتنگي ها...

عشق من طرح چليپايي ست، تصويرش كنيد 

سرنوشت من معمايي ست، تفسيرش كنيد

 

خواب آوار و دوار و دار يك جا ديده ام

عمر من آشفته رويايي ست، تعبيرش كنيد

 

در هم آميزيد عشق و مرگ را در كاسه اي

جوهري سازيد و آن گه، نام تقديرش كنيد

 

دل كه با صد رشته جادو نمي گيرد قرار

تاري از گيسوي او آريد و زنجيرش كنيد

 

عمر من در شب نشست و عشق من در مه شكست

قصه ام اين است و جز اين نيست، تحريرش كنيد

...

امپراتور!

چه رسم غريبي دارد اين دنيا !!

زمان سپري ميشود ... يا بايد بدوي و يا محكوم به جا ماندن هستي ...

بانوي قصه هاي دلتنگي !

نمي شود خوب بود ... نمي دانم شايد هم مي شود و ما نمي توانيم ...

بانو! چه خوب كه توي  سرزميني كه زير پاي شماست هيچ قانوني زير پا گذاشته نيمشود، چه خوب كه هيچ قانوني شبيه قانون هاي دست ساز و بي خود آدم ها نيست ، چه خوب كه خوبي همان خوبي ست  ...

 





چشم هايت را ببند

امپراتور چشم هايت را ببند

 

بگذار برايت قصه اي بگويم

 

خيلي خسته اي

 

من اين را مي دانم

 

چشم هايت را ببند

 

ديدن خيسي چشم هايت عذابم مي دهد

 

چشم هايت را ببند

 

مي خواهم برايت قصه بگويم

 

نگاه كن

 

باران پشت شيشه مي بارد

 

چه خوب كه موسيقي متن براي قصه مان داريم

 

مي خواهم شروع كنم

 

يكي بود

 

از همان اولش هم همه جا همان يكي بود و هيچ كس نبود ...

 

باورت مي شود امپراتور

 

حتي تو هم نبودي ، من هم نبودم ...

 

زير گنبد كبود هيچ كس نبود .. هيچ كس ...هيچ كس ...

 

امپراتور ! حواست اين جا نيست ؟!

 

اصلا ولش كن

 

نه من حوصله ي قصه گفتن دارم

 

و نه تو حوصله شنيدن !

 

 چشم هايت را ببند و بگذار كه باران برايت قصه بگويد ، نم نم





قرار ...

به سر افكنده مرا سايه اي از تنهايي

چتر نيلوفر اين باغچه ي بودايي

بين تنهايي و من راز بزرگي ست ...بزرگ ..

 

...

 

باور كن اين كاش ها  به عدد دلتنگي هايم است و نه به عدد ناشكري نداشته ها يا آرزوهاي دور و درازي كه در خيالم پروزا مي كنند ..

 

چقدر زود تمام شد .. ولي همان ساعت هايي كه بوي گلاب و نم خاك مي دادند بهتر از تمام عمري كه هيچ نفهميدم  برايم مي ماند ..

 

كاش مي شد اين طلسم ها روزي بي محابا بشكنند .. من بمانم و تو .. كه از همان اولش هم  كه مرا ساختي براي خودت بود .. ابليس اگر حسادت كرد تقصير نداشت .. خدايي مثل تو .. بنده اي براي خود خودش ساخته ..

 

باران ريز ، عصر چهارشنبه ، خيابان هاي آرام بهشت زهرا  و آن هايي كه خيلي ساكت و بي ادعا رفتند ...

 

تو مي گويي از همان اولش هم قرار اين بود و من ... نمي دانم چرا افكار كودكانه رهايم نمي كنند !!

 





حتي هنوز هم...

از غريبي شب هاي پنج شنبه و انتظار عجيبي كه مي رسد به جمعه، جمعه اي كه قرار است شايد ها را به آمدن اش برساند ... تفالي مي زنيم به ديوان خواجه ي شيراز...

 

رو بر رهش نهادم و بر من گذر نكرد          

صد لطف چشم داشتم و يك نظر نكرد

 

من هنوز هم چشم هايم را باز نكرده ام، اصلا خودت نگفتي چشم هايت را ببند و دست هايت را بياور جلو؟

باور كن من سال هاست با چشم بسته اين جا ايستاده ام... خستگي اما ... نه ! خستگي براي من معني ندارد وقتي قرار باشد بار امانت ات را بسپري ، اصلا از اول هم قرارمان همين بود.. مگر نه؟

من چشم هايم را بسته ام

باور كن دست هايم خستگي را نمي فهمند

اما دلم ... دلم را نمي دانم

راستش هيچ وقت نفهميدمش

آن اول ها كه كليدش را گم كرده بودم

و حالا

كه شده خانه ي تو

وقتي خداي خوبي هستي

معنيش اين است كه

صاحب خانه ي خوبي هم هستي

من خسته نمي شوم

اما اين دلم را نمي دانم

مي ترسم كم طاقت باشد...

 





مثل يك خواب

 

شايد خواب بودم

شايد خواب ديدم

شايد ...

هر روز شايد بيشتر از هزار تا "شايد"

توي ذهنم متولد مي شوند

رشد مي كنند

و

مي ميرند

و دوباره ...

 

***

 

باور كن

حرف هاي من

شبيه خودم هستند

شبيه كسي كه

دوست داشتم باشم

شبيه كسي كه

دوست داشتم باشد

 

***

 

راستي يادم رفت بگويم

اين جا روي زمين

هيچ كس امپراتور خدا را

محل نمي گذارد

وقتي امپراتور گريه مي كند

هيچ كس

حتي شانه هايش را

براي چند لحظه

به او قرض نمي دهد

 

و من مي دانم

امپراتور

سال ها بعد از آن روز،

روزي كه همه مقابلش به خاك نشستند

جز ابليس

دلش تنگ شده

خيلي تنگ

...

يادم رفت بگويم

هيچ كس

گريه هاي تنهايي

و

تنهايي هاي گريه دار

امپراتور را نديده !

 

 

حتي بهشت هم بهاي كمي ست

براي امپراتور...

باور كن

 





گزارش تخلف
بعدی